تبسمتبسم، تا این لحظه: 12 سال و 7 روز سن داره

تبسم زندگیمون

غذا خور شدن نازکم...

پنجم مهر 5 ماهگیت تموم شد ومن همون روز غذای کمکیتو شروع کردم.نمیدونی چه ذوقی داشتم برا غذا دادن بهت.برات فرنی درستیدم وبا بابا نشستیم دادیم خوردی خیلی ذوق کرده بودیم هر چند اخرش پس دادی ولی بعد دو روز عادت کردی والان خیلی با لذت میخوری.چند تا عکس از اون روز گرفتم میخوام برات بزارم تا یادگاری باشه از اولین روز غذا خوردنت.   تو ادامه مطلبه...   شوخی نکنید دیگه..بگید چه سوپرایزی دارید پپپپپپ..... مامان؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو بگو.... بابایی؟؟؟؟تو بگو چه خبره.... این چیه دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ حالا بعد خوردن..... چرا زودتر ندادید چه خوشمزه است ممممممممممممممممم یه چند تا هم با بام زست بگیرم بعد غذا خوردن.....
13 مهر 1391

منو ببخش عروسکم....

تو دلم غوغا بود.حس غریبی داشتم....اینکه نکنه برات مامان کافی نباشم ذهنمو مشغول کرده بود گاه وبی گاه به هر کس میرسیدم میگفتم فردا قراره تبسممو تنها بزارم....شب شده بود کنارم خوابوندمت ومحو تماشات شدم...من نمیخوام برات کم بزارم...برا همینم این کارو میکنم...اما چرا میترسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟نفهمیدم کی خوابم برد ولی تا صبح خواب میدیدم بی من گریه میکنی.صبح بلند شدم وسایلاتو اماده کردم وراهی شدیم.خونه مامان اینا داشتم میخوابوندمت.دیر کرده بودم نمیخوابیدی...چند بار از خودم پرسیدم بخاطرتبسم قیدشو بزنم؟؟؟؟اما جواب گنگ.خوابیدی وکلی بوست کردم وراهی شدم.تو اتوبان میرفتم کاش اتوبان تموم نمیشد وسر کلاس هم دیر نمیموندم تا با دل سیر گریه میکردم.این احساساتم بخاطر چی ب...
5 مهر 1391
1